پَـــــــــــــرواز

پَـــــــــــــرواز می کنم تا بی نهایت....

یعنی خدا منو بزنه که یه بار نتونستم سر قولم بمونم...

دقیقا از همون موقعی که تصمیم گرفتم مثل چی‌بچسبم به اینجا و ولش نکنم انقدر اتفاقای جور و‌ واجور افتاد که نتونستم بیام:(

بعدشم که اصلا روم نشد بیام :(

خدا منو ببخشه که انقدر بی شعورم-_-

فقط خلاصه میتونم بگم که ۶ ماه بدی رو پشت سر گذاشتممممم

کرونا گرفتم...

امتحانای مضخرف خرداد...

مرگ و میر های پشت سرهم که دیگه واقعا هیچ روحیه ای برام نذاشت...

فقط‌کاراموزی بیمارستان قشنگ بود...

افسردگی و منفعل بودن شدید جوری که فقط نشستم تو اتاق و فیلم دیدم و تمام راه های ارتباطیو قطع کردم...

تصمیم گرفتم به صورت جهادی برم واکسیناتور بشم...

واکسن زدم و عوارضاش...

بحران ۱۸سالگی...

من نمیخوام بزرگ شم به خدا هنوز صلاحیتشو‌ ندارم:(

و ممنونم از همه دوستای قشنگم که بهم سر زدن و‌خبر گرفتن الهی بمیرم‌براشون😭❤️

 

۰ ۱۵

من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم ^_^

        بلاخره بعد از پنج ماه ، دوستان صمیمی ام را ملاقات کردم. صمیمی که میگویم یعنی خیلی صمیمی ها،یعنی از کلاس اول،و تا الان هم ارتباطم را با آنها حفظ کرده ام.به خاطر علاقه های مختلفمان هیچ کدام هم رشته نیستیم اما همراه چرا. معمولا بیشتر اوقاتم را با آنها میگذراندم، تا اینکه کرونا آمد و زد در کاسه کوزه ی دیدار هایمان. پس تنها راه ارتباطی ما چت بود و هرچند وقت یک باری هم ویدیوکال...
        دیروز که دیدمشان زبانم بند آمده بود و اشک در چشم هایم جمع شده بود، اما خب آنقدرها هم احساساتم را نشان نمی دهم و خودم را کنترل کردم و به ابراز احساسات زبانی بسنده کردم .چقدر تغییر کرده بودند،چقدر بزرگ شده بودند.حتی به من هم گفتند چقدر تغییر کرده ای و چقدر خانم تر شده ای، گفتند از قبل زیباتری و چقدر آرام شده ای...
       راست می گفتند از قبل آرام تر شده بودم، دیگر مدام سرشوخی را باز نمی کردم، دیگر به خاطر هرچیز بلند بلند نمی خندیدم، دیگر پرحرف نبودم. اما آنها هم حسابی بزرگ و خانم شده بودند، همه ی مان درگیر مشکلات شخصی و درسی خودمان بودیم اما،سعی کردیم یک عصر را به این دیدار دوباره بعد از ماه ها اختصاص دهیم.
       من کمتر حرف زدم و بیشتر نگاهشان کردم،شاید که با نگاه کردن دلتنگی ام بیشتر رفع می شد. بماند که سوتی هایی هم دادیم که البته جایی که من باشم بدون سوتی نمی شودD:
حسابی عکس گرفتیم و حسابی هله هوله خوردیم طوری که موقع جدا شدن احساس می کردم معده ام یک عالمه باد کرده و با یک اشاره ممکن است ومیت کنم.و در آخر هم قید کرونا و متعاقباتش را زدم و حسابی هم بغلشان کردم که تا دیدار بعدی بغل ذخیره ای داشته باشم.
       دیدنشان شیرین بود و لذت بخش، مثل خوردن بستنی در زمستان کنار بخاری...بودنشان در زندگی ام از آن بودن هایی است که شاید کم رنگ باشد اما تاثیر گذار و حامی...اگرچه گاه ممکن است ناخواسته یکدیگر را ناراحت کنیم اما تمام تلاشمان براین است که چیزی از دوست داشتنمان کم نشود.

 

چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوش تر و بر آستان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

#سعدی

۲۹ ۲۰

کامروز تورا هزار فرداست:|

       در زندگی ام گاهی وقت ها چنان مستاصل می شوم که نمی دانم چه را از کجا باید شروع کنم و چگونه! نصفه های قبلی را رها کنم و یک پلن جدید بریزم یا مقاومت کنم و همان نصفه هارا به گونه ای به سرانجام برسانم ودر نهایت از شدت استرس بی حس می میشوم و هیچ کاری نمی کنم...

       متاسفانه بعد از امتحانات دی ، کل بهمن را دچار یک خستگی و رخوت رقت انگیزِ بی دلیلی بودم واز پس انجام کارهای روزمره در حد مدرسه و درس خواندن برای گذراندن کلاس ها، بیشتر بر نیامدم. حتی یادم است اواخر امتحانات قصد داشتم که بسی تمرین ورزشی داشته باشم و نشستم وبرایشان برنامه ریزی کردم و...اما به دلیل همان رخوت و سستی ایجاد شده در من به علت استراحت پسا امتحانی،هیچ کاری نکردم فقط خوردم و خوابیدم و به درگیری باخودم پرداختم:|!!!

     تنها تغییری که در زندگی ام ایجاد شد این بود که موفق شدم کیک بپزم، آن هم بدون پودر کیک آماده:/ و متوجه شدم که من یک استعداد نهفته ی درونی شف بودن داشتم که به علت ترس از گند زدن ، هیچ وقت نمود پیدا نکرده بوده...

        این روزها سعی کردم بیشتر با مادر وقت بگذرانم و سعی کردم ابراز احساسات بکنم و رابطه ی مان را از حالت نرمال و جاست فرند بیرون بیاورم ! به او گفتم هنوزهم اتوماتیک وار هرموقع که از خواب بیدار می شوم همچون طفل خردسال به دنبال صدایش می گردم ، به اوگفتم که می ترسم برایش دختر بدی بوده باشم ، به او گفتم وقتی که با من می نشینی عصرانه کیک و چای می خوری از من توقع نداشته باش که هر روز مجبورت نکنم که بامن وقت بگذرانی...به او گفتم من بی جنبه ام و زودی بد عادت می شوم و آن وقت هی دوست دارم بیایم باتو حرف بزنم و توهم که وقتش را نداری و گناه داری و...

        بالاخره از آن کنج عزلتی که اختیار کرده بودم دست کشیدم و برگشتم به آغوش گرم خانواده وناهار و شام را با آنها گذراندم ، به نظرم برای ریکاوری لازم بود... نه اینکه فکر کنید افسرده هستم نه فقط به خاطر وضع فعلی خانه و شرایط خودم مدتی است که تمام وقت در اتاق به سر می برم.... این روزها خیلی به خانه ی مان رفت و آمد میشود -_- و بنده نیز دارای تمرکز بس حساسی هستم وبه ناچار باید خودم را حبس کنم در اتاق که سر و صدا کم باشد و بشود به زور اندک درسی خواند:(

.

‌.

.

 پ.ن: کاش می تونستم از شر این کلاس های مجازی الکی و وقت تلف کنی خلاص بشم و خودم درس بخونم...
پ.ن : یادش بخیر قبلا آخر حرفام همش می گفتم باشد که رستگار شویم و من الله توفیق:/ یاد باد آن روزگاران یاد باد-_-

و درنهایت:

کی وعده وفا کنی تو امروز؟

کامروز تورا هزار فرداست

#اوحدی
 

۳۰ ۱۷

وصال چون تویی را صبر این مقدار می باید

+می ترسم

-ازچی می ترسی؟

+از همه چی، از هرچی که قراره اتفاق بیوفته، می دونم نمی شه، می دونم نمی تونم!

لبخند می زنه...می دونم که می دونه حرفام براش تکراریه...شروع می کنه به گفتن:

می دونی چرا؟! چون توکل نداری،چون می خوای همه چیو خودت تنهایی انجام بدی،چون فکر می کنی همه چی به عهده خودته.معلومه که آدم به آخرش که فکر می کنه مغزش سوت می کشه،معلومه که می بینه نمی تونه.یه ذره توکل داشته باش دختر!تو تلاشتو بکن ببین آخرش خدا کارتو راه میندازه یانه!صدبار بهت گفتم، روزگار پر اتفاق های غیر منتظره اس،پر چیزایی که اصلا فکرشو نمی کنی که پیش بیاد.مگه کی فکرشو می کرد یه روز یه "ویروس ساخته دست بشر"این جوری همه چیو بریزه بهم...کی پیش بینی می کرد؟ باز نشستی غصه خوردن آخه تو از حکمت خدا چی می دونی؟

تا اومدم شروع کنم به تکرار هر روزه ی اشتباهم ،پیش دستی کرد و گفت:

پاش وایسا!هرچی که بوده پاش وایسا و بگو این انتخاب منه!از کجا معلوم؟آخرش یه جوری موفق می شی با این انتخابت که پیش خودت می گی خداروشکر که انتخابش کردم...

و باز شروع کرد از دونه دونه گفتن مزایای انتخابم،توی دلم حرفاشو قبول داشتم ولی چشمام شروع کرده بودن به خودسری و مقاومت...اشکامو نمی تونستم کنترل کنم،اصلا هرموقع بحثش می شد من دیگه نمی تونستم گریه نکنم،دروغ چرا فکر می کردم اگه راه دیگه ای رو انتخاب کنم موفق تر می شم...فکر می کردم اگه انتخاب دیگه ای داشتم الان فقط رو هدفم متمرکز بودم و داشتم تلاش میکردم ،همه چی بر وفق مرادم بود و هر روز صبح که از خواب پا می شدم زندگی آماده بود که روی خوشش رو نشونم بده.قرار نبود هیچ وقت پشیمون و نا امید بشم و خیلی زود تر از اونی که بخوام فکرشو بکنم به هدفم می رسیدم.

ولی!

وقتی دارم به حرفاش فکر می کنم می بینم؛نه همه چی اون قدرهام گل گلی و رنگی رنگی نمی شد. شاید من اگه انتخاب دومو کرده بودم الان زیر بار استرس و رقابت پودر شده بودم و هر روز جنگ اعصاب داشتم با خودم و خود درگیری هایی که سر به فلک می ذاشتن!

و الان خوشحالم که انتخابم این بوده،همه اتفاق های رخ داده این رو نشون می ده که واقعا خواست خدا بیشتر از این حرف هاس!این که خدای مهربون چه مصلحتی رو واسم درنظر گرفته بود که انتخابم این شد رو هنوز نمی دونم...ولی از حس و حالی که دارم مشخصه راهم همین بوده...اینکه از ذوق کارهایی که می تونم انجام بدم تموم شب خوابم نبره و از ذوق لباس سفیدی که قراره بپوشم لبخند از رو صورتم پاک نشه!

مامانم می گه ((خیلی عجله داری! از کجا می دونی که سال دیگه...دوسال دیگه،بهش افتخار نمی کنی)) راست هم می گه،این که شانسی داشته باشم که زودتر از بقیه به هدفم برسم خودش یه اتفاق فوق العادس به شرط اینکه فقط یه ذره بیشتر از بقیه تلاش کنم.فقط کافیه به راهم اعتماد داشته باشم و بقیه اشو بسپرم به خدایی که همیشه حواسش بهم هست!فقط کافیه این عینک بدبینی رو بردارم و قشنگی های این راه رو ببینم.

 

 

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را...

•|سعدی|•

 

 

 

 

 

۶ ۱۴

چه خبر بوده؟:)

دیشب حدودای ساعت دو بود که نشستم واسه پیدا کردن دوستای قدیمی...

از روی کامنتای وب قبلی و قبل تری بعضیارو پیدا کردم ولی میدونین دلم از چی خیلی گرفت...

از اینکه من انقدر بی خبر رفتم و یه ذره ارزش واسه زحمتام و دوستام قائل نشدم:)انقدر راحت این دورانو از دست دادم...

حالا که برگشتم نه خبری از اوناست نه اون وبای قدیمی:)کافیه یه سر به برترین بلاگای سال ۹۶ بیان بزنم تا چشمام خون گریه کنه:(

خیلیا نیستن خیلییییییا.... خیلی وبا رفتن که باهاشون یه عالمه خاطره داشتم...من خیلی کوچیک بودم و بعضیاشونو با جون و دل دنبال میکردم...

تموم تلاشمو میکردم تا مثل اونا باشم مثل اونا حرف بزنم مثل اونا فکر کنم:)

اما الان که برگشتم خبری نیست....

اگه هستن که یه گوشه ای بی سر و صدا و دور از هیاهو واسه خودشون مینویسن...

خیلیاشونم که اصلا نتونستم پیدا کنم مثل شاهتوت،خرمالو،بانوی فیروزه ای،دغدغه های خانم مشوش،زد اچ ار،اینجا زیر باران و...... همه ی اونایی که دلتنگ ترینم واسه خوندن پستاشون:(

یه جایی دیدم وبا دارن فیلتر میشن راسته؟

اگه از قدیمی ترا خبری دارین بهم بگین حتما^_^

فضای بیان خیلیییی عوض شده اکثرا هم سنای خودمو میبینم اینجا و خوشحالم واسشون...

.

‌.

‌‌.

‌.

.

.

پشیمونم که این مدت نبودم:(

ولی من تسلیم نمیشم^_^

به رسم قدیم مینویسم...به احترام خاطره هام:)

همون قدر ساده...همون قدر صمیمی....با پ.ن با هشتگای الکی:)

الان اومدم که برای خودم باشم:)

 

 

با احترام :)

•|پَـــــــرواز|•

 

۱۹ ۱۵

سلام:)

شروع دوباره خیلی وقت ها قشنگه...

خیلی وقت ها باعث می شه اشتباهای قبلیو انجام ندی...

خیلی وقت هام سخته...

نمی تونی به شرایط جدید عادت کنی

ولی الان برای من شرینه:)

درسته خاطرات وب قبلی...دوستایی که دلم واسشون تنگه ... اون حال و هوا...دیگه بر نمی گردن!

درسته دلم واسه سه سال پیش تنگه...

اما بازم از نو شروع می کنم!

بزرگتر شدم:)

گوشه گیر تر و کم حرف تر شدم...

ولی یه روز که به خودم اومدم دیدم دلتنگ ترینم برای این فضا:)

 واسه شروع دیر نیست!

پرواز قول می دم دیگه ولت نکنم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت^_^

واسه آشنایی باهاتون مشتاق ترینم:)

کامنت بذارین تا آشناشیم...

بلاگ قبلیم واسه اینکه همگی به حالش گریه کنیم:(

انارک:)

البته بگم که اون موقع خیلی کوچیک بودم وقتی پستاشو میخونم با خودم میگم خدایا اینا چیه...:)

۲۳ ۱۱
پَـــــــــــــــــــــــرواز
در حصار
فروبسته‌ی حیات
آزاد
یا
اسیر
همین است
زندگی!
پـَـــرواز نوشت ها^_^
^_^ : عرفـــ ـــان ^_^ بیان جان