بلاخره بعد از پنج ماه ، دوستان صمیمی ام را ملاقات کردم. صمیمی که میگویم یعنی خیلی صمیمی ها،یعنی از کلاس اول،و تا الان هم ارتباطم را با آنها حفظ کرده ام.به خاطر علاقه های مختلفمان هیچ کدام هم رشته نیستیم اما همراه چرا. معمولا بیشتر اوقاتم را با آنها میگذراندم، تا اینکه کرونا آمد و زد در کاسه کوزه ی دیدار هایمان. پس تنها راه ارتباطی ما چت بود و هرچند وقت یک باری هم ویدیوکال...
دیروز که دیدمشان زبانم بند آمده بود و اشک در چشم هایم جمع شده بود، اما خب آنقدرها هم احساساتم را نشان نمی دهم و خودم را کنترل کردم و به ابراز احساسات زبانی بسنده کردم .چقدر تغییر کرده بودند،چقدر بزرگ شده بودند.حتی به من هم گفتند چقدر تغییر کرده ای و چقدر خانم تر شده ای، گفتند از قبل زیباتری و چقدر آرام شده ای...
راست می گفتند از قبل آرام تر شده بودم، دیگر مدام سرشوخی را باز نمی کردم، دیگر به خاطر هرچیز بلند بلند نمی خندیدم، دیگر پرحرف نبودم. اما آنها هم حسابی بزرگ و خانم شده بودند، همه ی مان درگیر مشکلات شخصی و درسی خودمان بودیم اما،سعی کردیم یک عصر را به این دیدار دوباره بعد از ماه ها اختصاص دهیم.
من کمتر حرف زدم و بیشتر نگاهشان کردم،شاید که با نگاه کردن دلتنگی ام بیشتر رفع می شد. بماند که سوتی هایی هم دادیم که البته جایی که من باشم بدون سوتی نمی شودD:
حسابی عکس گرفتیم و حسابی هله هوله خوردیم طوری که موقع جدا شدن احساس می کردم معده ام یک عالمه باد کرده و با یک اشاره ممکن است ومیت کنم.و در آخر هم قید کرونا و متعاقباتش را زدم و حسابی هم بغلشان کردم که تا دیدار بعدی بغل ذخیره ای داشته باشم.
دیدنشان شیرین بود و لذت بخش، مثل خوردن بستنی در زمستان کنار بخاری...بودنشان در زندگی ام از آن بودن هایی است که شاید کم رنگ باشد اما تاثیر گذار و حامی...اگرچه گاه ممکن است ناخواسته یکدیگر را ناراحت کنیم اما تمام تلاشمان براین است که چیزی از دوست داشتنمان کم نشود.
چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوش تر و بر آستان دوست
با خویشتن همیبرم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
#سعدی